
معجزه در همین حوالی!
به گزارش گاهیما، زانوهای زهرا از درد روی سنگهای سرد بیمارستان میلرزید. هر بار که پرستارها با عجله از کنارش میگذشتند، قلبش تیر میکشید. نگاهش به ساعتی بود که انگار عقربههایش از حرکت ایستاده بودند. یاد آخرین باری افتاد که با زینب، دخترش، به مشهد رفته بودند. زینب دستهای کوچک و پر مهرش را در دست مادرش میفشرده و با چشمهای کنجکاو به گنبد طلا خیره میشد.
زهرا زمزمه میکرد: "ببین زینب جان، اینجا خونهی آقامون امام رضاست. آقا اینجا منتظر ماست."
زینب با همان شیرینی کودکانه میگفت: "مامان، آقا من رو دوست داره؟"
و زهرا، در حالی که اشک در چشمهایش حلقه میزد، سر دخترک را میبوسید و میگفت: "بیشتر از همهی دنیا. آقا تو رو از همه بیشتر دوست داره."
حالا، زینب روی تختی دراز کشیده بود، کوچکتر و بیجانتر از همیشه. دستگاههای دورش بوق میزدند و زهرا میترسید. میترسید از صدایی که او را به پایان داستان برساند. دستهایش را روی صورتش گذاشت و زیر لب گفت: "آقا جان، زینب رو به خودت سپردم."
صدای دلش فریاد میزد: "یادت هست آقا؟ دستم را روی ضریح گذاشتم و با تمام وجودم گفتم: 'امام مهربان، این امانت من است. امانت من را به خودت میسپارم'. حالا امانتت، در این بیمارستان گرفتار شده است. تو را به جان مادرت، زهرا... تو را به جان پسرت جواد، معجزهای کن. زینب من را شفا بده."
چشمهایش را بست و در ذهنش، به جای بوی بیمارستان، بوی گلاب و عطر خوش حرم را حس کرد. به جای صدای دستگاهها، صدای نقارهخانه به گوشش رسید. خودش را در صحن انقلاب دید. همان جایی که زینب با کبوترها بازی میکرد. زینب میدوید و میخندید. و زهرا، دستهایش را به سمت حرم دراز میکرد و التماس میکرد.
"آقا... از تو معجزه میخواهم. همین و بس."
زهرا نمیدانست چقدر اشک ریخت، اما ناگهان صدایی او را به خود آورد. صدای دکتر بود: "خانم... معجزه شده. دخترتان بهتر شده است."
زهرا با چشمهای پر از اشک به پزشک نگاه کرد و سپس به سمت آسمان چرخید. لبخندی زد که سالها در انتظارش بود. لبخند زد و زمزمه کرد: "ممنونم آقا جان. میدانستم که امانتت را به خوبی حفظ خواهی کرد."
نوشته: زهرا فرهمند