
5 شهریور 1404, 11:04
کد خبر: 98
حسـادت باجنـاق!
باجناق حسودم وقتی شرایط زندگی و اعتیاد مرا می دید لذت میبرد. نمیدانستم چه کار کنم بیکاری و بی پولی ازیک طرف و هزینه های سنگین زندگی ازطرف دیگر خیلی روی من فشار آورده بود.
به گزارش گاهیما، سال ۸۶ با دختر همسایه در روستا ازدواج کردم. چراکه خانوادههایمان با هم آشنا بودند و کاملا یکدیگر را می شناختیم. همسرم زن بسیار خوبی بود. وقتی زندگی را شروع کردیم هیچی نداشتیم. ۲۲ ساله بودم که در منزل پدر همسرم که یک طبقه خالی داشتند زندگی را شروع کردیم. یک سال بعد دخترم به دنیا آمد.
من هم در تولیدی کیف مدرسه کار می کردم .حقوق کمی میگرفتم اما راضی بودم.باجناقم که چند سال زودتر از من داماد خانواده شده بود مدام به ما حسودی میکرد و به پدر همسرم میگفت: به ما خانه ندادی اما به این دخترت خانه دادی! رفت و آمد با هم داشتیم اما نمیدانستم که باجناقم قصد دیگری دارد.
یک روز گفت: بیا با هم به باغ یکی از دوستان برویم. قبول کردم و رفتم آن جا منقل و ... گذاشتند و باجناقم کنار دوستانش شیره مصرف میکرد. به من هم تعارف کردند. ابتدا گفتم: من اهل دود و دم نیستم. اما باجناقم اصرار کرد و گفت: مگر تو بچه ای؟ مرد باید شیره بکشد! خیلی به غرورم برخورد. نشستم پای منقل و با آن ها همراه شدم. از آن روز به بعد اعتیاد شدید پیدا کردم.
روزگارم سیاه شد. حالا مدام به «اکبر» باجناقم زنگ می زدم تا برای من مواد تهیه کند.همسرم متوجه شد خیلی با من صحبت کردتا ترک کنم، اما فایده ای نداشت. چند ماهی به اصرار همسرم به مرکز ترک اعتیاد رفتم اما دوباره شروع کردم.
روزگارم سیاه شد. حالا مدام به «اکبر» باجناقم زنگ می زدم تا برای من مواد تهیه کند.همسرم متوجه شد خیلی با من صحبت کردتا ترک کنم، اما فایده ای نداشت. چند ماهی به اصرار همسرم به مرکز ترک اعتیاد رفتم اما دوباره شروع کردم.
در همین روزها دختر دومم به دنیا آمد. مخارج زندگی زیاد شده بود.از کارم اخراج شدم به دلیل این که مدام چرت می زدم و دیر سرکار میرفتم راندمان کاریام پایین آمده بود از کارگاه بیرونم کردند.
باجناق حسودم وقتی شرایط زندگی و اعتیاد مرا می دید لذت میبرد. نمیدانستم چه کار کنم بیکاری و بی پولی از یک طرف و هزینه های سنگین زندگی از طرف دیگر خیلی روی من فشار آورده بود.
باجناقم دیگر بدون پول به من مواد نمیداد تا این که یک روز به غلام که در پاتوق اکبر با او آشنا شده بودم زنگ زدم و درخواست مواد کردم. گفت: بیا پیش خودم کارکن! پول خوبی هم پرداخت می کنم که مخارج مصرف مواد مخدرت هم تامین شود. از روی ناچاری قبول کردم و در مسیر خرید و فروش مواد مخدر صنعتی افتادم.
به علت قیمت بالایی که شیره و تریاک داشت سمت مصرف «گل» و «حشیش» رفتم.روزها در پارک مواد بسته بندی شده که غلام میداد را به مشتری های قدیمی میفروختم. دیگر همه مرا آن جا می شناختند.اوضاع مالی ام خیلی بهتر شد. همسرم خبر نداشت من چه کار می کنم ولی خیلی خوشحال بود. پول میدادم تا هر چیزی که لازم است برای منزل و بچهها و خودش خرید کند.
دیگر با کشیدن مواد در منزل مشکلی نداشت. باجناقم فهمیده بود که من کار خرید و فروش مواد مخدر انجام میدهم چون غلام به او گفته بود. یک روز که در پارک نشسته و منتظر مشتری بودم ،ناگهان ماموری کنارم نشست و به دستانم دستبند زد و مرا به کلانتری آورد. این جا فهمیدم «اکبر» باجناقم مرا لو داده است چراکه از همان روز اول چشم دیدن من و زندگی ام را نداشت. او مرا معتاد کرد، به واسطه اعتیادم از کار بیکار شدم و در نهایت به خرید و فروش مواد مخدر روی آوردم و الان هم فقط به دلیل حسادت باجناقم و البته حماقت و سادگی خودم زندگی ام نابود شده است.
بر اساس ماجرای واقعی